میگن بین عشق و نفرت یه «مو» بیشتر فاصله نیست. اگه قبلا عاشق شده باشی و الن دیگه نباشی،ممکنه حرفای منو بفهمی!منظور از موی عشق و نفرت همان مویی است که با پاره شدنش،رابطه ی عاشق و معشوق فیصله پیدا میکنه! و باز اگه بخوام بیشتر توضیح بدم: وقتی که عاشق شخصیتش رو خرد شده و غرورش رو شکسته شده می بینه،وقتی که میفهمه عروسک خیمه شب بازی معشوق بوده و خبر نداشته، تازه اون وقته که میفهمه دیگه از خودش هیچ استقلالی نداره! اما عاشق بیچاره کماکان در باتلاق عشق دست و پا میزنه...تا اینکه از ناز کردن های معشوق خسته میشه و از بی وفایی های معشوق دلشکسته،چاره ای نمیبینه جز اینکه از زندان عشق فراری بشه و در بیابان نفرت آواره!بگذریم یه خرده احساسی شد اصلا بحث ما یه چیز دیگه بود . قرار بود بفهمیم اون مویی که بین عشق و هوس فاصله انداخته چه هویتی داره؟

اگه واقع بین باشیم میفهمیم که عشق یعنی درجا زدن در یک هوس، عشق یعنی یک هوس،ممنوع بیش از یک هوس و به عبارت دیگر عشق یعنی هوس پرستی! زیبایی و جمال وجه مشترکی است که بین عشق و هوس وجود داره، با این تفاوت که در هوس، دل میخواهد و در عشق دل می بازد؛ هوس باز به دنبال تنوع است و عاشق در هوسش به دنبال یکنواختی! راحت میشه فهمید که اگه زیبایی از بین بره ، علاوه براینکه جاده عشق بن بست میشه،جاده ی هوس رانی هم مسدوم میشه؛ پس نتیجه ای که میشه گرفت: هرهوسی عشق نیست اما هر عشقی هوس است!

وقتی از عشاق درباره ی عشقشون سوال میکردم و از هرکدوم می پرسیدم برای چی عاشقش شدی؟جوابهایی که اونها میدادند مختلف اما در چند مسیر تکراری حرکت میکرد.

_یکیشون میگفت: چون آدم خوبیه دوسش دارم!

_دیگری میگفت: چون توی خلاف و از این جور حرفا نیست، در ضمن با کسی دوست نمیشه دوسش دارم!

_اون یکی میگفت: همه میخوان اونو اذیت کنن، اگه من باهاش نباشم معلوم نیست چه بلایی سرش میاد؟ از این خاطر من باهاش هستم!

_یکی دیگه میگفت: اگه نمیدونی بدون، اون توی یه خونواده ی فقیر به دنیا اومده و بزرگ شده، چون تو این شرایط بوده، دلم براش میسوزه و در کنارش هستم!

_یه عاشق هم میگفت: عشق من یه خورده فرق داره! حسی که من بهش دارم قبل از این به هیچ ...ری نداشتم. من بدون اون نمیتونم زندگی کنم!

اما از همه ی اونها یه سوال دیگه هم پرسیدم، اگه این افراد عاشق، مردونه و دور از احساسات ساختگی جواب میدادند، تقریبا جوابها یکی بود!

 

از هرکدومشون این سوال رو پرسیدم: اگه این معشوق یا معشوقه ی تو خدای نکرده بلایی سرش بیاد که صورتش کاملا تغییر کنه!مثلا اسید بریزه تو صورتش و چهره ی معشوق  تو زشت بشه،تو که عاشق اون بودی،باز دیگه دوسش داری؟ و اون دلایلی که برای من گفتی، اون قدر اهمیت دارن که تو باز عاشقش بمونی؟ اونهایی که مردونه و به دور از کلاسِ عشق گذاشتن جواب دادند، با لبخندی که نشونه ی اقرار بود،گفتند:نه!!

_پس آقا و یا خانم عاشق:تو عاشق زیبایی هستی در درجه ی اول، بهانه های دیگر در درجه های پایین تری قرار دارند! که اگر جمال و زیبایی منتفی بشه، بهانه های دیگر هم بلافاصله به دنبالش منتفی خواهد شد!

 


برچسب‌ها:

تاريخ : برچسب:, | 15:59 | نویسنده : مریم |


شب سردی بود،پاییز داشت کم کم جای خودش رو به زمستون میداد. به طرف پارکی که در اول شهرمون بود حرکت کردم تا بتونم در جایی به دور از شلوغی،در میان انبوهی از درختان با خودم خلوت کنم.وارد پارک شدم؛به قول خودمونی قو هم نمی پرید.در این فکر بودم که تنهایی گاهی وقتا خیلی دوست داشتنیه،ناگهان چادر خوابی که در گوشه ای از پارک خواب شبانه ی درختان را بهم زده بود تعجبم را برانگیخت!این سوال که این وقت شب،اون هم با این سرمای شدید و توی این پارک بی سرو صدا،مگه میشه کسی برای تفریح به پارک اومده باشه؟در ذهنم بدون جواب مونده بود!؟مسیری که به انتهای پارک منتهی میشد رو در پیش گرفتم.با صدای پای من که قدم به قدم داشت به اون چادر نزدیک و نزدیکتر میشد،شخصی از داخل چادر بیرون اومد.اما معلوم بود به جز اون،افراد دیگری هم توی اون چادر هستند!نگاه های اون پسر که قدم های من رو نشونه رفته بود باعث شد تا بفهمم اون از اومدن یکی،توی این سرما و در این وقت شب غافلگیر شده!ترس و دلهره از قدمهاش که به موازات عرض چادرشون درحال طی کردن چمن های پارک بودند به خوبی معلوم بود.همراه نگاه های بی حرفش،حرف دیگری هم فریادگر بود که:نزدیک نیا!بی تفاوت از روبروی اونها رد شدم. حسی که میخواستم اون شب باهاش خلوت کنم دیگه رفته بود. تصمیم گرفتم چند دقیقه ای روی یکی از نیمکتهای پارک بنشینم و به امید یه فرصت دیگه به خونه برگردم.بعد از چند دقیقه آروم از روی نیمکت بلند شدم و مسیر اومدنم رو برگشتم.داشتم به اون چادر نزدیک میشدم؛این بار دیگه کسی متوجه اومدنم نشد! اما من متوجه شدم که توی اون چادر به غیر از جنس مرد هم وجود داره! به آرامی از کنار چادر رد شدم. سوالی که هنگام اومدن داشتم،موقع رفتن دیگه جوابشو گرفته بودم و فهمیده بودم که چرا در یک شب سرد و توی یه پارک خالی و خلوت،عده ای که ساکن یکی از شهرهای همسایه بودند به جای خوابیدن تو خونه ی گرم و نرم،در اون موقعیت به چادر خواب راضی شده بودند!و همون شب باعث شد تا بفهمم به جز آدمای بیچاره،هستند افرادی که شبهای سرد را بدون گرما سر میکنند!؟

 

(!) شاید هم من اشتباه میکردم و شاید اون عده چون میخواستند به قطب شمال مسافرت کنند،داشتند خودشون رو با سرما عادت میدادند!

 

 


برچسب‌ها:

تاريخ : برچسب:, | 19:43 | نویسنده : مریم |

 

 

اون روز داشتم کنار پیاده رو قدم می زدم که ناگهان فریادی از فاصله ای نزدیک بلند شد «بی شعور نفهم»،بی اراده نگاهم به سمت فریاد و در نهایت اون کسی که فریاد زده بود،کشیده شد.جوان بیست و سه_چهار ساله ای به همراه خانمش درحال عبور کردن از خیابان بود.حرکت رکیک موتورسواری که داشت با سرعت از روبروی من رد می شد، باعث شده بود تا اعصاب اون جوان بهم ریخته بشه و اون طوری فریاد بزنه؟! خانم اون آقا با آرایشی عجیب و لباسی عجیب تر،دست شوهرش رو چسبیده بود و می گفت:ولش کن!دنبال شر می گردی؟

دوست داشتم می رفتم جلو و با کمال احترام می گفتم:نه خانم اشتباه شده!شما دنبال شر می گردی که با اون وضع اومدی بیرون!

و به اون جوان هم می گفتم:خوش غیرت،داد زدنت رو باور کنیم یا راضی شدنت به این طرز لباس پوشیدن خانم؟! بهش می گفتم:درسته که یکی مزاحمت ایجاد کرده، اما چشم های ناپاک زیادی دارند به خانم تو نگاه می کنند!...در آخر سر هم بهش می گفتم:اگه غیرتت سر موقع به جوش اومده بود،الان تو خیابون،گیر اراذل و اوباش نبودی که به قول خانمت دنبال شر بگردی!

(!) شاید هم الان غیرت فقط وقتی به جوش می آید که مزاحمتی ایجاد بشه و نگاه کردن به ناموس کسی دیگه صاحب ناموس را غیرتی نمی کنه!؟

 

 

 

 

 

 

 

 

از همتون ممنونم که تا اینجا همراهیم کردین.

واقعا دونستن همه این چیزایی که اینجا نوشتم به درد این جامعه به اصطلاح امروزه میخوره!!

 

 


برچسب‌ها:

تاريخ : برچسب:, | 20:1 | نویسنده : مریم |

راحله توی خونه نشسته بود و برای تماس دوست پسرش باربد بیقراری میکرد . راحله تازه ۱۴ ساله شده بود و ۳ ماه پیش در راه مدرسه با باربد آشنا شده بود ، باربد از اون تیپ پسرهایی بود که به راحتی میتونست دل دخترها رو اسیر خودش کنه ، پسری خوش تیپ و چرب زبون که توی این مدت کم تونسته بود همه چیز راحله بشه و روی تخت پادشاهیه قلبش  حکمفرمایی کنه .راحله چیز زیادی در مورد باربد نمیدونست ، راحله شیفته ظاهر زیبا و حرفهای دل نشین باربد شده بود ، برای راحله خیلی زود بود که وارد این بازیهای عشقی بشه ، اما او فقط و فقط به باربد فکر میکرد .

راحله از اون دخترهای رمانتیک و عاشق پیشه بود ، از اون دخترهایی که تشنه عشق و محبت هستند ، حالا هر عشق و محبتی که میخواست باشه و از طرف هر کسی اعمال بشه .

باربد قولهای زیادی به راحله داده بود ، از جمله قول ازدواج . راحله به روزی فکر میکرد که با لباس عروسی در کنار باربد ایستاده بود و دست در دست او به روی تمام دخترانی که با نگاهی پر از حسد به او خیره شده بودند ، می خندید .

صدای زنگ تلفن رشته افکار راحله رو  پاره کرد . راحله سریع از جا بلند شد و به سمت تلفن خیز گرفت و قبل از اینکه بذاره کس دیگه ای گوشی رو برداره ، گوشی رو برداشت و سلام کرد و بعد این سلام گرم باربد بود که به پیشواز سلامش اومد .

راحله نگاهی به اطرافش کرد و وقتی مطمئن شد کسی  کنارش نیست به آرومی گفت : خوبی عزیزم ، چرا اینقدر دیر زنگ زدی ، میدونی من از کی منتظرت بودم ، فکر نکردی نگرانت بشم .

باربد : الهی من بمیرم برای اون دل مهربونت که نگران من شده بود ، شیرینم من به خدا قصد نگران کردنتو نداشتم ، فقط  یه کاری برام پیش اومد که نتونستم زودتر زنگ بزنم .

راحله : خدا نکنه تو برام بمیری ، تو دعا کن من برات بمیرم ، باربد به خدا اگه یه کم دیرتر زنگ زده بودی من مرده بودم ، آخه عزیزم من به شنیدن حرفهای قشنگت عادت کردم .

باربد : من هم به شنیدن صدای قشنگت عادت کردم ، باور کن وقتی صداتو میشنوم همه غم و غصه هام فراموشم میشه .

راحله : من نباشم که تو غم و غصه داشته باشی ، عزیزم

باربد : راحله نبودن تو بزرگترین غصه برای منه و بودنت بزرگترین خوشبختی .. خب عزیزم چی کار میکردی ؟

راحله : منتظر تماس تو بودم ، فبلشم داشتم تکالیف مدرسه رو انجام میدادم .

باربد : خوبه . خب با درسات چی کار میکنی ، برات سخت که نیستن .

راحله : نه ، اونا سخت نیستن ، فقط انتظار برام سخته ، انتظار دیدن تو ، انتظار شنیدن حرفهای قشنگت ، باربد باور کن وقتی از تو برای بقیه بچه های مدرسه حرف میزنم ، اتیش حسادتو توی چشمهای همشون میبینم ، مخصوصا اون جمیله که یکسره تو گوشم میخونه این دوستیها آخر و عاقبت نداره و آخرش سرت به سنگ میخوره ، من که میدونم این حرفها رو برای چی میزنه ، اون فقط به من و عشق من نسبت به تو حسودیش میشه .

باربد : آره ، صد در صد اون به تو حسودیش میشه ، اصلا اگه از من میشنوی بهتره دورشو خط بکشی و دیگه باهاش حرف نزنی ، چون نمیخوام با حرفهای مسخره اش تو رو ازم بگیره .

راحله : باربد مطمئن باش هیچکی نمیتونه تو رو ازم بگیره ، حتی خدا .

باربد : من میخوام به همه دنیا ثابت کنم که دوستیهای خیابونی همشون آخرش جدایی نیست ، من با تو ازدواج میکنم و تو رو خوشبخترین زن روی زمین میکنم تا به همه ثایت بشه .

راحله : من هم توی این راه از هیچ کوششی دریغ نمیکنم ، باربد من فقط کنار تو احساس خوشبختی میکنم .

( ناگهان صدایی در گوشی میپیچه ) .

باربد : این صدای چی بود ؟

راحله : نمیدونم ، تو میگی صدای چی بود ؟

باربد : نمیدونم ، ولی فکر کنم یکی داشت به حرفهای ما گوش میداد .

ناگهان عرق سردی بر تن راحله نشست .

راحله با ترس : یعنی کی ؟

باربد : نمیدونم ، ولی هر کی بوده باید از خونه شما بوده باشه ، چون من توی خونه تنهام .

ناگهان راحله پدرشو مقابل خودش دید که با نگاهی پر از خشم و عصبانیت به او خیره شده بود و از شدت عصبانیت رگهای گردنش بالا زده بود . راحله خشکش زده بود و هاج و واج مونده بود . پدرش به سمتش خم شد و گوشی تلفن رو از دشتش گرفت و بعد سیلی محکمی پای گوش راحله خوابوند . قدرت سیلی به قدری بود که راحله به طرفی پرتاب شد و صدای سیلی در گوشی پیچید و باربد شنید .

باربد هر چی الو گفت فایده ای نکرد و با ناامیدی گوشی رو سرجایش گذاشت .

پدر راحله به سمت راحله رفت و موهای بلند و مواجش رو در دست گرفت و راحله رو از زمین بلند کرد و بعد با تمام وجود سر راحله داد کشید که : دختره بی چشم و رو ، چشم من روشن حالا دیگه میشینی با پسرهای غریبه دل میدی و قلوه میگیری ، هااااا ، فکر کردی من میزارم تو این خونه از این غلطا بکنی ، این قدر میزنمت که دیگه هوس عشق بازی از سرت بپره ، دختره بی آبرو و هرزه .

هنوز حرف پدر تموم نشده بود که مشتی محکم بر دهان ظریف راحله فرود امد و اونو غرق خون کرد و بعد از اون ضربات پیاپی کمربند بود که بر پشت و پهلوهای راحله فرود می آمد .

عشق از راحله موجودی سرسخت و شکست ناپذیر ساخته بود به نحوی که در زیر بدترین تنبیه های پدرش  هم قطره ای اشک نریخت .راحله میدونست داره برای هدفی بزرگ تنبیه میشه ، راحله با جون و دل حاضر بود در راه باربدش تمام این کتک ها و فحش ها رو به جون بخره .

تمام بدن راحله سیاه و کبود شده بود و خون از دهان و بینی اش جاری بود . اما دو دیده اش خشک بود و قطره ای اشک روی گونه هاش ننشسته بود . پدر بعد از اینکه حسابی راحله رو به باد کتک گرفت ، کمر بندو به زمین انداخت و خودشو روی مبل انداخت و با نعره گفت : دفعه آخری باشه که میبینم با پسر غریبه صحبت میکنی ، به خداوندیه خدا قسم اگه یه بار دیگه ببینم با پسرها زد و بند داری ، سرتو میزارم لبه باغچه و گوش تا گوش میبرم ... فهمیدی...ی .

راحله نایی برای صحبت کردن نداشت ، او فقط تمام تنفرش رو در نگاهش جمع کرده بود و به پدرش خیره شده بود .

مادر راحله غرولند کان جلو اومد و بعد از اینکه از پدر راحله دفاع کرد با پرخاش به دخترش گفت : حالا برو گمشو  تو اتاقت که دیگه نمیخوام ببینمت ، دختره بی چشم و رو ، میدونی اگه همسایه ها بفهمن چی پشت سرمون میگن ، وای خدا به دور سه تا دختر بزرگ کردم یکی از یکی دسته گلتر ، حالا این آخری باید اینجوری بشه ، به خدا نمیدونم چه گناهی کردم که خدا تو رو گذاشت تو دامنم . راحله اگه دوباره بفهمم تلفن خونه رو به پسرها دادی و باهاشون سر وسر داری ، میدم بابات اینقدر بزنت تا بمیری . حالا پاشو برو تو اتاقت .

راحله با غروری شکسته و قلبی محزون ، بازحمت از جا بلند شد و کشون کشون به اتاقش رفت و در رو پشت سرش بست . راحله روی تخت نشست و زانوهاشو در بغل گرفت وسرشو به روی زانو گذاشت و بعد آروم آروم صورت معصومش غرق اشک شد .

راحله اون شب تا صبح نتونست بخوابه ، تموم تنش درد میکرد و غرورش جریحه دار شده بود .

بالاخره صبح شد و راحله خودشو برای رفتن به مدرسه آماده کرد .

راحله از اتاقش بیرون اومد و خواست بدون اینکه کسی متوجه بشه از خونه بیرون بیاد که ناگهان صدای پدرش اوتو سر جا میخکوب کرد .

پدر : داری مدرسه میری ؟

راحله بدون اینکه روشو به طرف پدرش بکنه گفت : بله .

پدر : فقط یادت باشه از این به بعد مثه سایه هر جا بری دنبالت میام ، به خدا اگه ببینم به جای مدرسه جای دیگه ای میری ، یا بعد از مدرسه میری با دوستات دنبال الواتی ، دیگه نمیذارم هیچ وقت مدرسه بری ، حالا زود از جلوی چشمام دور شو .

راحله بدون خداحافظی از خونه بیرون آمد و به مدرسه رفت .

زنگ آخر به صدا در آمد و راحله همراه دوستانش از مدرسه خارج شد ، که ناگهان چشمش به باربد افتاد . با دیدن باربد دل راحله به لرزه افتاد ، لرزه نه از ترس بلکه از شور عشق . راحله خواست دوان دوان خودشو به باربد برسونه ،که ناگهان یاد حرفهای پدرش افتاد ، راحله ترسید ، ترسید که نکنه پدرش از دور هواشو داشته باشه ، برای همین چندبار  به این طرف و اون طرف نگاه کرد و وقتی مطمثن شد خبری از پدرش نیست ، سریع خودشو به باربد رسوند .

راحله با بغض سلام کرد .

باربد : سلام عزیزم ... راحله دیشب چه اتفاقی افتاد ؟

راحله لحظه ای مکث کرد و گفت : پدرم .. پدرم همه چی رو فهمید ، اون همه حرفامونو شنید .

باربد : راست میگی ؟ ... پس اون صدا ماله ...

راحله : آره .

باربد : خب عکس العمل پدرت چی بود ؟

راحله : میخواستی چی باشه ... تا میخوردم منو زد . باور کن دیشب ار درد خوابم نبرد .

باربد : الهی من برات بمیرم که به خاطر من این همه کتک خوردی . راحله به خدا از نگاه کردن توی چشمات خجالت میکشم .

راحله : پدرم گفته دیگه حق ندارم با تو رابطه داشته باشم ، گفته از این به بعد مثل سایه دنبالم میکنه .

باربد : پدرت بیخود کرده ، مگه میذارم به همین راحتی تو رو ازم بگیره ، راحله  زندگیم با بودن توگره خورده ، راحله اگه تو رو ازم بگیرن من میمیرم .

راحله : منم همین طور ، باربد من نمیخوام از تو جدا بشم ، نمیخوام تو رو ازم بگیرن ، باربد میگی چی کار کنم؟

باربد کمی فکر کرد و گفت : راحله یک راه هست ، اما نمیدونم تو قبول میکنی یا نه ؟

راحله : چه راهی ؟

باربد : فرار از خونه .. راحله تو از خونه فرار کن و بیا پیش من ، من و تو با هم ازدواج میکنیم و برای همیشه در کنار هم میمونیم ، این جوری دیگه هیچ کس نمیتونه مارو از هم جدا کنه .. راحله این تنها راه زنده نگه داشتن عشقمونه .

راحله باشنیدن پیشنهاد باربد به فکر فرو رفت ، فرار از خونه ... چیزی که تا حالا حتی فکرشو نکرده بود .

باربد : تو به حرفهای پدرت فکر کن ، به کتکهایی که بهت زده ، راحله خوشبختیه تو در فرار از خونه ست ، راحله به من اعتماد کن ، قول میدم خوشبختت کنم .

راحله : نمیدونم .. نمیدونم چی بگم ، باربد من تو رو به اندازه همه دنیا دوست دارم ، حاضرم به خاطت هر کاری بکنم ، اما فرار از خونه ....

باربد به میان حرف راحله اومد و گفت : مگه تو منو دوست نداری ، مگه نمیگی حاضری به خاطرم هر کاری بکنی .

راحه : خب آره .

باربد : خب من میگم از خونه فرار کن ، راحله به روزهایی فکر کن که با بوسیدن همدیگه شروع میشه ، به شبهایی فکر کن که با هم و در کنار همدیگه به صبح میرسونیمشون ، به دنیای قشنگی که در پیش داریم ، راحله من نمیذارم از کاری که میکنی پشیمون بشی ، راحله تنها راه خوشبختیمون فرار تو از خونه ست ، راحله .

راحله تحت تاثیر حرفهای قشنگ باربد قرار گرفته بود ، از طرفی هر وقت یاد کتکهایی که دیشب از پدرش خورده بود می افتاد ، بیشتر به فرار از خونه ترغیب میشد . راحله مسخ حرفهای باربد شده بود ، مسخ عشق اتشین و صفا و صمیمیت باربد، عشق چشمهای راحله رو کور کرده بود ، مغزشو از کار انداخته بود و نمیگذاشت درست تصمیم بگیره .

باربد : عزیزم من منتظرم ، منتظر جوابت . راحله آیندمون به جواب تو بستگی داره ، راحله من بدون تو میمیرم ، راحله  به من رحم کن ، راحله ، نذار پدرت عشق مارو از بین ببره ، راحله پدرت سد عشق ماست ، راحله این سد رو بشکن و عشقمونو از پشتش آزاد کن ... آره راحله سد رو بشکن .

راحله دیگه نتونست جلوی افسون چشمهای باربد طاقت بیاره و گفت : باشه عزیزم ، من به خاطر تو از خونه فرار میکنم ، تا بهت ثابت بشه از هیچ کاری برای زنده نگهداشتن عشقمون دریغ نمیکنم . من این سد رو میشکنم و عشقمونو از پشتش آزاد میکنم ... باربد حالا باید چی کار کنم ؟

برق خوشحالی در چشمان باربد نشست .

باربد : ممنونم راحله . واقعا تو بهترین هدیه خدا برای من بودی . واقعا نمیدونم باید در مقابل این همه احساس پاکت چی کار کنم ...  عزیزم تو کاری نمیخواد بکنی . فقط فردا صبح وسایلتو جمع کن و توی کیف مدرست بذار و به جای مدرسه بیا به آدرسی که بهت میدم . بعدشم دیگه هیچ وقت به اون خونه برنمیگردی تا خونوادت بفهمن چه جواهری رو از دست دادن .

باربد روی تکه کاغذی ، آدرس مورد نظرشو  نوشت و به راحله داد و بعد از هم خداحافظی کردند . راحله به خونه برگشت و یکراست به اتاقش رفت . راحله تصمیم عجولانه ای گرفته بود . او نمیدونست بعد از فرار چه حوادثی در انتظارشه . راحله فقط به باربد فکر میکرد و قولهایی که به یکدیگر داده بودند . باربد به راحله قول داده بود که خوشبخت ترین زن روی زمینش میکنه . پس جای نگرانی ای برای راحله نبود ، راحله خوشبختیه واقعی رو در نزدیکیه خودش میدید .

اون روز گذشت و صبح روز بعد راحله وسایل مورد نیازش مثل شناسنامه و غیره رو داخل کوله پشتیش گذاشت . راحله بعد از اینکه نگاه سیری به اتاقش انداخت ، از اتاق بیرون آمد و به هوای مدرسه از خونه بیرون زد .

دلشوره ای عجیب بر دل راحله افتاده بود . پاهایش میلرزید و سرگیجه داشت ، برای یک لحظه از فرار پشیمون شد ، اما وقتی یاد حرفهای شیرین باربد و کتکهای سخت پدرش افتاد ، دست از پشیمونی برداشت و با سینه ای ستبر به سمت تنها عشقش باربد رفت . راحله به باربد که کنار خیابون منتظرش بود رسید و سلام کرد .

راحله : عزیزم زیاد که منتظرم نشدی ؟

باربد : هیچی برای من قشنگ تر از انتظار برای تو نیست . .. عزیزم دیگه فکراتو کردی ، پشیمون نمیشی ؟

راحله  مسیر نگاهشو از باربد دزدید  و به زمین چشم دوخت و گفت : نه ، من تا وقتی کنار تو هستم پشیمون نمیشم . باربد قول میدی نذاری هیچ وقت از کاری که کردم پشیمون بشم .

باربد : قول میدم ... حالا بهتره از اینجا بریم .. خوبیت نداره ما رو با هم ببینن .

باربد و راحله راه افتادن .

راحله : حالا میخوای کجا بریم ؟

باربد : میخوام ببرمت خونمونو  به مامانم نشونت بدم . میخوام بهش نشون بدم چه عروس خوشگلی براش پیدا کردم .

باشنیدن حرفهای باربد ، عرق خجالت روی تن راحله نشست . راحله اصلا فکرشو نمیکرد روزی برسه که بتونه به عنوان همسر قانونیه باربد در کنارش راه بره ، اما این رویا برای راحله در شرف به حقیقت پیوستن بود .

ساعت نزدیکای ۱۲ ظهر بود که راحله و باربد پشت خونه ای ایستادند ، راحله تا حالا به این مناطق نیامده بود ، حتی اسم خیابونهاشم نمیدونست چیه .

باربد زنگ خونه رو فشار داد و چند لحظه بعد صدای مردی از آیفون بیرون آمد .

( کیه ؟ )

باربد : منم .. باربد .

... : سلام .. آوردیش ؟

باربد : آره همراهمه .

... : عالیه . در رو  باز میکنم  .

و بعد در با صدای کلیک خفه ای باز شد .

راحله : این کی بود ؟

باربد کمی دستپاچه شد و گفت : این ... هیچکی . برادرم بود .

آنها از پله ها بالا رفتند و پشت در بسته ای رسیدند . باربد با دست چند ضربه به در زد که در باز و وارد شدند .

راحله اصلا انتظار دیدن چنین جایی رو نداشت . دود سیگار چون ابری بر بالای اتاق جمع شده بود . داخل خونه یک پسر حدودا ۲۲ ساله و دو دختر حدودا ۲۵ ، ۶ ساله حضور داشتند که لباسهای زشت و زننده ای به تن داشتند  . پسر به سمت راحله آمد و دستشو برای دست دادن به سمتش دراز کرد . راحله از طرز نگاه و خنده روی لبان پسر اصلا خوشش نیومد ، برای همین خودشو یک قدم عقب کشید و پشت باربد مخفی شد .

باربد قه قه ای زد و گفت : راحله جان یه کم خجالتی تشریف دارن ، اما امروز دیگه خجالتشو میذاره کنار .

یکی از دخترها جلو آمد و باربد گفت : سفارشامو آوردی ، اگه نیاورده باشی نمیزارم کارتو بکنی ها .

باربد لبخندی زد و گفت : نه برات آوردم ، خوبشم آوردم .

باربد به سمت دختر رفت و بسته ای رو به دستش داد و بعد به سمت در رفت و اونو قفلش کرد .

راحله از حرفها و حرکات باربد چیزی نمیفهمید ، اصلا نمیدونست چرا باربد اونو اینجا آورده ، جایی که دو تا دختر هرزه و کثیف وجود دارند .

باربد به طرف راحله رفت و دستشو گرفت و انو روی کاناپه نشوند و بعد ازش خواست تا مانتو و مقنعه شو در بیاره . راحله اول مخالفت کرد ولی بعد که ناراحتیه باربد رو دید مقنعه و مانتوشو در آورد . باربد نگاهی به اندام ظریف راحله انداخت و بعد اومد کنارش نشست و دستشو توی دست گرفت و اونو بوسید . راحله از خجالت سرخ شده بود و حرارت بدنش بالا رفته بود . دوست داشت با باربد از اونجا میرفت . برای همین گفت : باربد : کی میخوایم از اینجا بریم .

ناگهان آن پسر دیگر که اسمش امیر بود ، جلو رفت و گفت : کجا راحله خانم ، شما تازه تشریف آوردید ؟

راحله نگاهی به امیر کرد . امیر با نگاه هیزش به راحله و اندام خوش تراشش خیره شده بود . ترسی عجیب بر  دل راحله حاکم شده بود ، راحله نگاهی به اطرافش کرد ، از اون دو تا دختر دیگه خبری نبود ، انگار آب شده بودن و رفته بودن توی زمین ، امیر اومد روی کاناپه و طرف دیگه راحله نشست . ترس راحله بیشتر شد . راحله خودشو به طرف باربد کشید . باربد دستشو روی پای راحله گذاشت و بعد اونو محکم توی بغل کشید و لبانشو روی لبان راحله گذاشت و اونارو چندین بار بوسید .

راحله گیج شده بود ، ترسیده بود ، پشیمون شده بود ، اما دیگه دیر شده بود . راحله از نگاه کردن به چشمهای باربد و امیر میترسید ، چون میدونست شیطان در چشمهای اونا خونه کرده .

راحله خودشو از بغل امیر بیرون کشید و به طرف در دوید که امیر خودشو سریع بهش رسوند و اونو به طرف باربد پرت کرد .

راحله گریش گرفته بود ، اصلا فکر نمیکرد باربد به این شکل بهش خیانت بکنه .

باربد بالای سر راحله اومد و اونو از زمین بلند کرد . راحله جیغ میزد و فریاد میکشید . باربد دستشو جلوی دهان راحله گذاشت و امیر مشغول در آوردن لباسهای راحله شد ... و در یک چشم به هم زدن شرافت و نجابت دختری معصوم چون راحله توسط دو گرگ انسان نما دریده شد .

بعد از اینکه کار باربد و امیر تمام شد ، راحله رو که به شدت گریه میکرد و مثل ماری به خودش میپیچید و مادرشو صدا میزد ، رها کردند و از خونه بیرون آمدن . راحله خیلی کوچک بود ، خیلی کوچک برای اینکه توسط دو نامرد به بدترین نحو مورد تعرض قرار بگیرد .

راحله همان طور که گریه میکرد ، نوازش دستی رو روی پوست صورتش احساس کرد . راحله نگاه کرد و دید یکی از آن دو دختر است که بالای سرش آمده است . دختر که اسمش لیلا بود ، راحله رو در بغل گرفت و ساعتها پا به پای راحله گریست .

راحله نمیتونست باور کنه چه بلایی سرش اومده ، نمیتونست باور کنه باربد ، باربدی که به اندازه تمام دنیا دوستش داشت بهش خیانت کرده باشه .

بعد از اینکه راحله کمی آرام شد ، سر صحبتش با لیلا باز شد ، لیلا هم مثل راحله بود ، دختری فراری که توسط پسری اغفال شده بود و از خونه گریخته بود و حالا در دام فساد و اعتیاد اسیر شده بود . لیلا و راحله دردهای مشترکی داشتند ، هر دو اسیر دام انسانهایی حیوون صفت شده بودند ، اما راحله نمیتونست باور کنه ، باربدش یک حیوون باشه ، یک انسان گرگ نما ، نه ...  باربدش نمیتونه تا این حد پست باشه ، اصلا امکان نداره باربد تا این حد پست بشه ، راحله مطمئن بود که باربد اونو اینجا تنها  نمیذاره ، مطمئن بود که باربد به دنبالش میاد .

راحله اون شبو خونه دخترا موند به این امید که شاید فردا باربد به دنبالش بیاد .

صبح شد . راحله غمگین و ناراحت پا به روز جدید گذاشت ، غمگین و فریب خورده .

ساعت از ۱۱ ظهر گذشته بود که صدای زنگ خونه به صدا در آمد ، لیلا رفت و در باز کرد و باربد وارد خونه شد . با دیدن باربد ، نور امیدی در دل خسته راحله دمیده شد ، به طوری که تمام بلاهایی رو که دیروز به سرش آورده بود رو فراموش کرد و با آغوشی باز به اسقبال باربد رفت . باربد سلام کرد و راحله با گرمی جوابشو داد . راحله به حدی باربد رو دوست داشت که از دیشب تا اون روز هزار دلیل و بهونه برای کار دیروز باربد تراشیده بود و اونو پیش خودش بی گناه جلوه داده بود تا بتونه راحت تر اونو ببخشه . اما آیا باربد لیاقت این عشق صادقانه و غل و غش راحله رو داشت ؟

باربد : راحله ما باید هر چه زودتر از اینجا بریم .

راحله : چرا منو اینجا آوردی که حالا میخوای ببری ؟

باربد سرشو پایین انداخت و گفت : نمیدونم .

راحله : باربد چرا ... چرا اون کارو با من کردی ، باربد چطوری دلت اومد ، باربد چرا چرا از من در مقابل امیر دفاع نکردی ؟ باربد اصلا ازت انتظار نداشتم .

باربد همان طور که سرش پایین بود گفت : نمیدونم اصلا نمیدونم ، راحله الان نمیتونم برات توضیح بدم ، بذار بعدا توضیح بدم ، اصلا عزیزم میخوام به عنوان معذرت خواهی برات یه کادو بخرم

راحله با خوشحالی : چه کادویی ؟

باربد : حالا تو بیا ، بعدا میفهمی .

راحله خوشحال و مسرور از لیلا و اون یکی دختر دیگه که نامش پریسا بود خداحافظی کرد و همراه باربد از خونه بیرون آمد .

راحله : باربد ... اون بسته که دیروز دادی به پریسا چی بود  ؟

باربد : کدوم بسته ؟

راحله : همون که دیروز اول ورودت به پریسا دادی !

باربد : اها ، اون چیزی نبود ، فقط یکم مواد برای لیلا و پریسا بود .

راحله با ناباوری : یعنی .. یعنی تو برای لیلا و پریسا مواد تهیه میکنی ؟

باربد : خب آره ، اونا از مشتریهای خوب من هستن ، یعنی من کاری براشون نمیکنم فقط پولو ازشون میگیرم و موادو بهشون تحویل میدم .

راحله : ولی میدونی این کار خلافه ، میدونی اگه دست پلیسا بیفتی باید بری چند سال زندون ... باربد اگه تو بری زندون من چی کار کنم ، اونوقت من دق میکنم که .

باربد با عصبانیت : کی گفته من میرم زندون ، تو هم بهتره دیگه ساکت شی .

راحله ساکت شد و تا مقصد دیگه حرفی نزد . باربد و راحله به یکی از پاساژهای خیابون جردن رسیدن ، باربد وارد یک مانتو فروشیه بزرگ شد و راحله هم به دنبالش وارد شد .

باربد با لبخند : خب عزیزم به خاطر معذرت خواهی برای کار دیروز میخوام به عنوان کادو  برات یک مانتوی خوشگل بخرم ، حالا خودت یکی رو انتخاب کن .

راحله : وای باربد ، چقدر تو مهربونی ، ولی این مانتوها خیلی گرونه ، بهتره بریم یه جای دیگه که مانتوهاش ارزونتر باشه .

باربد : قیمتش اشکلی نداره ، فدای یه تار موی تو . عزیزم تو فقط مانتو رو انتخاب کن .

راحله با خوشحالی به سمت مانتوهایی که رنگ روشن داشتن رفت و یکی رو انتخاب کرد و به باربد نشون داد .

راحله : عزیزم این قشنگه .

باربد : آره خیلی قشنگه ، فکر کنم به تنت بیشتر قشنگ بشه . بهتره بری تو اتاق پرو ، تنت کنی تا بعد نظر قطعیمو بدم .

راحله مانتو رو به دستش گرفت و به اتاق پرو رفت و ظرف مدت کوتاهی اونو پوشید . اما وقتی بیرون امد ، باربد رو ندید ، به این طرف و اون طرف رفت ، اما فایده ای نکرد ، انگار باربد آب شده بود و رفته بود توی زمین . راحله وقتی چندین بار از این طرف مانتو فروشی به آن طرفش رفت ، خسته و درمانده به سمت یکی از فروشنده ها رفت و نشونی باربد رو بهش داد و پرسید آیا اونو دیده یا نه ؟ که فروشنده گفت : همون وقتی که شما وارد اتاق پرو شدید ، اون آقا با سرعت از مانتو فروشی خارج شدن .

راحله یخ کرد ، انگار سطلی آبی یخ روی پیکرش ریختند ، یعنی ممکنه باربد منو ترک کرده باشه ، ممکنه منو تنها گذاشته باشه ، ممکنه دیگه برنگرده و ... . و سوالهای بسیار دیگری که بر مغز راحله هجوم آورده بودند .

راحله دوباره به اتاق پرو رفت و مانتوی خودش رو پوشید و از مانتو فروشی بیرون آمد . کمی از این طرف به آن طرف رفت تا شاید باربد رو پیدا کنه ، اما هیچ اثری از باربد نبود .

یک دو سه و ساعتهای دیگر  در پی یکدیگر آمدند و رفتند و ولی خبری از باربد نشد ... حالا برای راحله یقین شده بود که باربد اونو تنها گذاشته و رفته است ،  برایش یقین شده بود که فریب یک مار خوش خط و خال به اسم باربد رو خورده است ، فریب کسی که از نام مقدس عشق برای رسیدن به اهداف شوم خودش استفاده کرده بود ، تنفری در دل راحله جوونه زده بود ، تنفر نسبت به باربد که چه راحت اونو به بازی گرفته بود و بعد از سو استفاده مثل یک آشغال اونو به دور انداخته بود . راحله پشیمون بود ، پشیمونه پشیمون ، ای کاش میتونست به خونه برگرده ، اما حیف ... حیف که تمام پلها رو پشت سرش خراب کرده بود ، افسوس که برای راحله دیگر بازگشتی نبود .

صدای جمیله در گوش راحله میپیچید و حرفهایش مثل تیر در مغز راحله فرو میرفتند :(( راحله دوستیهای خیابونی آخر و عاقبت نداره ، هیچ دختری از این دوستیها خیر ندیده ، راحله آخرش سرت به سنگ میخوره و بعد میفهمی من راست میگفتم ، راحله من پسرها رو میشناسم ، هیچ وقت یک پسر نجیب ، دنبال گمشده اش در کوچه و خیابونا نمیگرده ، کوچه و خیابونا جای دلهای هوسبازه ، دلهایی که فقط و فقط یک چیز میخوان و اون سواستفاده از ما دختراست ، دخترهای ساده ای که گول حرفهای قشنگ و ظاهر فریبنده همون دلهای هوسباز رو میخورن . راحله پایان این دوستیها برای همه یکیه ، و اون پشیمونیست ، پشیمونی و پشیمونی ، پشیمونی به خاطر عمر عزیزی که به خاطر یک عشق بیهوده تلف شد و آبرویی که به خاطر یک عشق پوشالی ریخته شد . ))

 

------------------------------------------------------

خب اینم از داستان سد عشق ... راستش باید بگم دخترهایی مثل راحله در جامعه ما زیادن ، پسرهایی مثل باربد هم زیادن . دخترها باید خیلی حواسشون جمع باشه و مواظب پسرهایی که در کوچه و خیابون فقط به دنبال طعمه میگردن باشن ، این پسرها از هیچ کاری برای رسیدن به اهدافشون کوتاهی نمیکنند ،  البته من قصد موعظه ندارم ، من فقط هدفم از نوشتن این داستان بالا بردن سطح آگاهیه شما بوده تا بدونید دور و برتون چه خبره و چه گرگهایی در کمین دخترهای ساده ای چون راحله که تعدادشونم کم نیست هستند .

 


برچسب‌ها:

تاريخ : برچسب:, | 20:1 | نویسنده : مریم |

 

 


بازاری که در شهر ما وجود داره قدمت زیادی داره و مردم تمام روزهای هفته به جز جمعه ها،لوازمشون رو از دکه ها و مغازه های توی بازار خریداری می کنند.

 

قضیه ای که میخوام تعریف کنم برمیگرده به چهل و سه سال قبل؛از زبون یکی از افرادی که الن دیگه پیری تمام وجودش رو فرا گرفته،گرچه هنوز دل جوونی داره،اون می گفت:

 

_اون روزها هم بازار شلوغ میشد و مردم هر روز برای خرید به بازار می اومدند.

 

اما اون روز کمی فرق می کرد،قانون بازار توسط یکی شکسته شده بود.

 

غرفه دارها از غرفه هاشون بیرون اومده بودند و زیر لبی باهم دیگه پچ پچ می کردند! مگه اون روز چه خبر شده بود؟اصلا قانون چی بود که اون روز زیر پا گذاشته شده بود؟ و مهم تر از همه،قانون شکن کی بود؟! رسم از این قرار بود که اگه زن ها به بازار می اومدند یا به همراه شوهرهاشون می اومدند و یا یکی از مردهای محرمشون،مردها توی کوچه و بازار زبون زن ها بودند تا صداشون به گوش نامحرما نرسه.اما اون روز یه زن تنها مغرورانه در بازار مشغول قدم زدن بود!تعجب بازاری ها هم از این بود که چرا یه زن به تنهایی اومده بازار!یکی از غرفه دارها که قد خمیده و ریش سفیدش از سن زیادش خبر می داد،دستانش را که فریادگر ای داد بی داد بودند،زد روی هم دیگه و گفت یعنی میشه زمونه بدتر از این هم بشه که یک زن تنها و بدون مردش به بازار بیاد!؟

(!)وجود این عزیز دیگه در بین ما نیست،اما اگه الان زنده بود و توی همون بازار که حالا هم بزرگتر شده و هم شلوغ تر،صاحب دکه بود،با دیدن تیپ پسرونه ی دختر ها و روشنی زیر ابروی پسرها و روابط عادی شده ی بین اونها می فهمید که:آره زمونه بدتر از آن هم شده و بدتر از این هم خواهد شد!_اگه از خوندن این قضیه تعجب کردی قسمت بعدی را هم خوب بخون!

 


برچسب‌ها:

تاريخ : برچسب:, | 20:1 | نویسنده : مریم |

 

جوانی زن گرفتن رو حماقت می دونست!؟من وقتی کمی باهاش حرف زدم فهمیدم چرا این عقیده رو پیدا کرده!دوست دارم برای تو هم بگم تا تو هم بفهمی!این آقا که قیافه ی مقبولی داره و همیشه با بیرون اومدن فیلم های جدید و اکشن آمریکایی،طرز تیپ زدن و لباس پوشیدنش هم عوض میشهبا خیلی از دخترها سابقه دوستی داشته.یادمه یه روز که توی یکی از خیابونهای شهر دور میزدیم می گفت:از این کوچه یه خاطره...از اون کوچه یه خاطره،از اونجا یه خاطره و...خلاصه کوچه ها و خیابون ها،روابط و خاطرات گذشته را توی ذهنش یادآوری می کردند!دروغ هم نمی گفت؛چون بجز خودش،افراد دیگری هم برام تعریف کرده بودند.وقتی باهام حرف می زد،معلوم بود که واقعا از دست خودش خسته شده و دوست داره به زندگی خیلی جدی تر نگاه کنه!و استدلالش این بود:من با خیلی از دخترها دوست بودم،به همین راحتی که اونها با من دوست شدند به همین راحتی با هر پسر دیگری هم دوست میشن!من دوست ندارم دختری که قراره زنم بشه،قبل از ازدواج با من با افراد دیگری هم رابطه برقرار کرده باشه!منم (نویسنده) بهش گفتم:تو که قبلا خودت با خیلی از دخترها رابطه برقرار کردی؛هیچ فکر کرده بودی مردهایی که قراره یه روزی برای اونه حکم شوهر رو داشته باشند،همین حسی را دارا هستند که تو الان داری؟!و دوست ندارند مردی قبل از ازدواج،با خانمشون رابطه برقرار کرده باشه!واقعا اگه برای خودمون نمی پسندیم چرا برای دیگران بپسندیم؟!

 

و نکته ی مهم:اگه مثل من و تویی با دختر ها رابطه برقرار نکنند،مگه میشه اون ها سالم نمونن؟ برای چی با دختری دوست بشیم،اون هم درحالیکه برای ازدواج هیچوقتروی اون فکر نمی کنیم؟!اصلا رابطه های قبل از ازدواج درسته؟بگذریم؛الن دیگه باید فهمیده باشی کسی دیدگه سالمی داره که سالم زندگی کرده باشه.نمیگم چشامونو ببندیم و همه رو خوب ببینیم اما اگه خوب باشیم خوب گیرمون میاد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اینو خوب فهمیدم پول برای عشق هم اهمیت داره اگه شده دو سه هزار تومان!

 

 

 

معمولا هر عاشقی به معشوقش هدیه میده.اگه هیچوقت هم نده،روز تولدش که میشه یه چیزی واسش می خذه و اکه شئ گرون قیمتی هم نخره،یه شاخه گل حتما واسش می گیره البته شاخه گل چیدنی از تو فیلم هاست!اگه راستس راستی یه عاشق روز تولد عشقش گلی از گلهای میدون محله شون بچینه و به اون هدیه بده به معشوقه برمی خوره و ارزش خودش رو خرد شده می بینه!اما اگه همی عاشق بره گل فروشی و یکی دو شاخه گل مشما شده بخره و بهش تقدیم کنه با رضایت معشوق و یا معشوقه ی خودش روبرو میشه!

 

پول از منظر عشق:همین یکی دوتا شاخه گل بی ارزش هم،دوسه هزار تومانی هزینه می بره!

 

زیاد گیر ندادم وگرنه جنبه مادی عشق،همیشه به فعالیت خودش ادامه میده و اختصاص به روزهای تولد نداره!در متن ما به کمترین وجهه ی مادی عشق که یه شاخه گل بود اشاره شد،اما بهتره بدونید:طلا فروشی ها و ...همیشه خیلی بیشتر از گل فروشی ها با پولهای ریز و درشت عشاق روبرو هستند!


برچسب‌ها:

تاريخ : برچسب:, | 20:1 | نویسنده : مریم |

 

 


کتابی که تألیف حدودا نیم قرن پیش بود به دستم رسید.نام کتاب"راه تکامل" بود. ترجمهی کتاب التکامل فی الاسلام استاد احمد امین،شخصیتی که در زمینه های مختلف علمی صاحب نظر و قادر بوده به چند زبان زنده ی دنیا صحبت کند.کسی که بجز فرا گرفتن اصول دینی،علوم دیگری چون فیزیک و...را نیز به زیر سیطره ی علمی خویش در آورده بود.از تعریف و توصیف کتاب و مؤلف که بگذریم در جلد چهارم این کتاب، استاد احمد امین با تعجب از بی عفتی و شهوت رانی غربی ها سخن به میان می آورد تا آنجا که می گوید:

 

«آیا پیروی از دستورات اخلاقی درباره عفت و حفظ و شرف ملت و حفظ اجتماع از فساد و انحطاط اخلاقی،ارتجاع است؟هرگاه پیغمبر گرامی(ص) ما را از نگاه شهوانی به زن اجنبی(نامحرم)،آن نگاهی که فساد را به انسان جلب و از آنجا گذشته عقل و عقیده انسان را آلوده می کند،نهی می کند،ارتجاع است؟...یا رقص های زن های نیمه لخت؟که مردهای اجنبی آنها را در آغوش کشیده و به سینه چسبانده و با یکدیگر می رقصند و گاهی هم چراغ خاموش می شود تا کارهای دیگری انجام گیرد،

 

گاهی هم اتفاق می افتد که شوهر زن رقاصه در گوشه ای ایستاده و از حرکات ناموس خود با مرد اجنبی لذت می برد و منتظر می ماند که بعد از پایان رقص به آنها تبریک داغی بگوید که خوب رقصیده اند!»کدام یک ارتجاع و بازگشت به گذشته ی تهی از فرهنگ است؟؟تا آنجا که استاد می گوید:

 

«گاهی شوهر می داند که زن او یک یا چند رفیق دارد و همچنین زن می داند که مرد او رفیق دارد ولی فسق و فجورهایی که هرکدام مرتکبمی شوند،باعث می شود تا از یکدیگر صرف نظر کنند.چه بسا اتفاق می افتد که برای زن عاشقی است غیر از شوهرش،سه نفری باهم در یک منزل زندگی می کنند بدون اینکه عیبی بدانند و اسم این زندگی را زندگی(ســــــه نفــــری) «le menage atrois» می گذارند،نویسنده بزرگ فرانسوی «اناتول فرانس» از همین نوع عشق داشت.

 

رسوایی و بی ناموسی به جایی رسیده که در امریکا نمی توان دختری یافت که سن او به چهارده سال رسیده باشد و دوستی نداشته باشد که دائما مانند زندگی زن و شوهری با او رفت و آمد نکند. بلکه پستی به جایی رسیده که اگر دختری قبل از ازدواج قانونی،رفیقی نداشته باشد که بکارت او را ببرد می گویند این دختر اجتماعی نیست!!»

_حدود نیم قرن پیش کتاب راه تکامل که سالهای زیادی نیز در کشورهای خارجه زندگی کرده است صادقانه،لجام گسیختگی های غرب را با دو مهمیز انتقاد و تعجب به سختی می کوباند.متاسفانه عضی از بی عفتی ها و بی شرمی های دنیای غرب که به تحریر کشیده شد،امروزه در پاتی های هفتگی و شبانه ی کشور ما که توسط عده ای مخفیانه صورت میگیرد نیز یافت می شودو با کمال تاسف در ایران امروز نیز بخصوص در شهرهای بزرگ نمیتوان دختری یافت که سن او به پانزده-شانزده سال رسیده باشد و دوستی نداشته باشد که دائما زندگی زن و شوهری با او رفت و آمد نکند! خوشبختانه بسیاری از افسار گسیختگی های اروپا و امریکا هنوز در کشور عزیز ما رایج نشده است.ممکن است بعضی از به اصطلاح روشن فکران ما از تعجب آن روز استاد در برخی از موارد تعجب کنند! به دلیل اینکه غرب زدگی نه تنها در رفتار و کردار،بلکه در افکار و آراء هم تاثیرگذار است.شاید نیم قرن دیگری بگذرد و مردم از لجام گسیختگی هایی که هنوز در ایران رایج نشده و شاید آن زمان مرسوم شود تعجب نکرده و با کمال تاسف از تعجب زدگان این گونه رفتار ها و بی بندو باری ها که تنها یک نسل قبل از آنها  زندگی می کرده اند،تعجب کنند.به راستی که درست گفته اند:تعجب جاهل نسبت به رفتار عاقل بیشتر از تعجب عاقل است نسبت به رفتار جاهل.


برچسب‌ها:

تاريخ : برچسب:, | 20:1 | نویسنده : مریم |
صفحه قبل 1 صفحه بعد
.: Weblog Themes By BlackSkin :.